مــــــــردبارانــــــــــ
شبست و باران

قصه ات کورم کرد

نه از اشک ریختن

بلکه از بی صدایی

من مانده در راهی هستم که بازگشتی نیست

 




نويسنده :👈RainmaN👉
تاريخ: جمعه سی ام آبان ۱۳۹۹ ساعت: 1:10

شوق گذشته رفته

 

 

خواهم نوشت از دلتنگی های کودکانه ام

دیدن نم نم و برگ ریزان درختان کوچه ام

پشت پنجره ای مبهوت از سرمای پاییز

که شوق زمستان را به تنم زم زمه میکرد

ای کاشت آن پنچره چوبی خانه پدرم را اینجا داشتم

تا بویش کنم

لمسش کنم

بخار دهانم را بر آن بدمم

رنگ قهوه ای بودنش را تازه فهمیدم از چیست

دیدن سال های من و افتادن و گریه کردن و خنده ایم در کنار مادر و پدرم بود

چون خودم هم حس آن را دارم 




نويسنده :👈RainmaN👉
تاريخ: جمعه بیست و سوم آبان ۱۳۹۹ ساعت: 14:35